مینشینم و میخواهم بنویسم ....

گاهی دلت میخواهد در مورد خیلی چیزها حرف زده شود و نوشته شود . 

درونت پر است از آشوب ...

پر است از هزاران سوال بی جواب ...

پر است از حس خوبی ها و بدی ها ...

پر است از تناقض ها و تضادها ...

خودت را در مقابل اینها که قرار میدهی ، چیزی برایشان نداری ، نمیدانی از کجا شروع کنی !!!!! نمیدانی جواب کدامشان را بدهی تا آرامشان کنی .

خودمانیم بلبشویی شده است مانند اتاقی که همه ی وسایل های اتاق وسط اتاق ریخته شده است و این بی نظمی حاکم در اتاق روحت را می آزارد . 

وقتی نمیدانی از کجا شروع کنی خسته میشوی ازین بلاتکلیفی و ناامیدی و این همه بلبشووو...

ناگهان پاهایت توانشان را از دست میدهند ، چاره ای نداری میروی و درست مینشینی وسط آن همه وسایل چون جایی برای نشستن وجود ندارد اینجاست که خودت هم میشوی جز آن بی نظمی و به هم ریختگی ... 

چشمانت پر میشود و خفگی ، انگشتانش را زیر گلویت میفشارد ...

چشمانت را میبندی و همه جا را تاریک نگاه میکنی ...

چند لحظه به هیچ چیزی فکر نمیکنی .

چشمانت را باز میکنی و به پنجره ی باز اتاقت خیره میشوی و آسمان آبی و روشن بارقه ای از نور امید را در دلت زنده میکند چند لحظه چشم در چشم آسمان میشوی او آرامت میکند دوباره چشمانت را میبندی و دیگر تاریکی ای وجود ندارد بلکه پر است از صحنه هایی که میخواهی آن ها را تجربه کنی ، چشمانت را آرام باز میکنی و نسیم خنکی از پنجره اتاقت روحت را نوازش میدهد و دستت را میگیرد و بلندت میکند ، میروی جلوی آیینه اتاقت می ایستی و به خودت نگاه میکنی و این را با تمام وجودت  حس میکنی که نقطه ی شروع پایان بخشیدن به این همه بلبشووو خودت هستی و خودت ....

همین . 

نوشته : سیدمهدی میرمحدی